به رنگ ارغوان (۵)
مادر بزرگم برعکس بیشتر مادرشوهرای اون زمان ،کاری به عروس و دو بهم زنی و خراب کردن میونه پسرش با عروسش نداشت خصوصا مادرم که اگه هرجای دیگه عروس شده بود سه طلاقه میشد .با اینحال ننه ملکه هرچند زبون نیش و کنایه داشت ولی ذاتا دل رئوفی داشت و تا میتونست خرابکاریهای مادرمو جمع میکرد .
گذشت تا هفت ساله شدم و باید مدرسه میرفتم.محیط مدرسه برام جذابیتی نداشت و خیلی دل به درس نمی دادم آخر سال هم نمره هام دم مرزی بودن .خواهر و برادرامم هیچ کدوم اهل درس نبودن خواهر بزرگم تا مقطع دبستان خوند و ننه ملکه فرستاد خیاطی یاد بگیره.برادر بزرگم هم همینطور و بعد دبستان رفت پیش اوستا بنا کار یاد بگیره.
نه تو فامیل بابام و نه مادرم ،هیچکدوم پی درس نگرفتن دخترا یا زود شوهر کردن یا فرستادن پی یادگیری هنر که بیشتر خیاطی بود، پسراشونم سراغ کار آزاد .
طبق هر سال تابستونا ، باید با کمک مادرمو و دوتا خواهرام قالیبافی میکردیم . علاوه بر این کارای کشاورزی هم خودش خیلی بود خصوصا موقع میوه چینی .
همه با پدرم راهی باغهاش میشدیم و موقع محصول هر میوه ای بود از آلوچه و زردآلو تا انار و انجیر ،صندوق صندوق ،پر میکردیم در واقع به بیگاری گرفته میشدیم. بابام میبرد همه را می فروخت و پول روی پول میداشت و به حد نصاب که می رسید زمین میخرید و بنام خودش میکرد.
مقدار کمی از میوه باغهامون ،اونم معمولا له و لورده ها و پلاسیده هاش سهم خودمون میشد که با کمک مادربزرگم و خواهرام، یا مربا میشدن یا خشک میکردن برای فروش ،هرچند بازم بابام از پول فروششون دست نمیکشید
و واسه خودش بر میداشت.
با اینکه میتونستیم زندگی خوبی داشته باشیم خوب بخوریم خوب بپوشیم ،ولی پدرم مانع بود و فقط به فکر جمع کردن و مال روی مال آوردن بود.ذات خسیسی داشت و برای زن و بچه اش حاضر نبود خرج کنه هیچ وقت نه غذای خوبی می خوردیم و نه لباس نو نواری داشتیم بپوشیم .
روزا همین روال میگذشتن کلاس سوم دبستان بودم ماه مهر بود.
چند وقتی بود متوجه تغییر خلق و خوی خواهر بزرگم شده بودم .اکرم ،خیلی شبیه مادرم بود با صورت سفید و چشمای روشن .ده سالی ازم بزرگتر بود ،مهربون بود و گاهی موقع خیاطی میرفتم پیشش و اونم یه تکه پارچه میداد دستم بذارم زیر چرخ و دسته اشو بچرخونم.میدونست خوشم میاد از این که وقتی دسته چرخ خیاطی رو میچرخوندم و صدای قرررررررررشو میشنیدم .ولی این چند روز ،انقدر که تو خودش بود و با کسی هم کلام نمی شد جرات نداشتم حتی بهش نزدیک بشم.اخماش تو هم بود و خیلی وقتا یواشکی گریه میکرد .اینو از چشمای قرمز و پف کرده اش میفهمیدم .یبار به خودم جرات دادم پرسیدم ابجی چرا اینجوری شدی چرا نمیذاری با چرخت کار کنم ؟هیچی نگفت که ادامه دادم چشماتم که همش قرمزه! بلند شد دستمو گرفت هلم داد تو حیاط و درو انقدر محکم بست که کم مونده بود شیشه هاش بریزن پایین.
حساب کار دستم اومد وچند روزی دم پرش نشدم اما حواسم بهش بود.اشتها هم نداشت و مثل قبل که خوش خوراک بود ،میلی به غذا نداشت.منم خوشحال باقی سهم غداشو میخوردم، تو دلم میخواستم هروز از سهم غذاش مال من بشه .
مادرم که تو باغ نبود و پدرم هم مشغول جمع آوری اندوخته های آخرتش.فقط ننه ملکه هم مثل من متوجه تغییر رفتارهای اکرم شده بود..
ادامه دارد...
این پارت ساعت دو و نیم شب نوشتم ...
...